امیدوارم این دیدگاه انتقادى تحلیل گفتمان، چنین القا نکرده باشد که تحلیل گفتمانِ
زبانشناسى کاربردى استاندارد یا تحلیل انتقادى گفتمان، کارهایى بى ارزشند. هر دو رویکرد براى زبانشناسى کاربردى سودمندند؛ رویکرد اول ما را یارى مىدهد تا توجه مان را به موارد زیر جلب کنیم: گونههاى گفتمان، رابطه بین گفتمان و دانش پس زمینهاى، آگاهى از تعامل موجود در کلاس درس، چگونگى ساخته شدن متون، چگونگى به نوبت صحبت کردن در فرهنگهاى متفاوت، آیا مواد درسى با آگاهى نسبت به گفتمان طراحى شدهاند یا نه ؛ دومین رویکرد نیز ما را یارى مىدهد تا نسبت به اینکه چگونه کاربرد زبان همیشه با مسایل قدرت مرتبط است، چگونه دانش پس زمینهاى هرگز تنها راه بى ضررِ دانش نیست، نسبت به اینکه چگونه شرایط وسیعترِ واقعیات اجتماعى همواره در متن حضور دارند، آگاهى حاصل کنیم. با این همه، همچنان که قبلاً گفتهام، بافتهاى بافت زدایى شده و سکوت سیاسى زبانشناسى کاربردى، و چارچوب غالباً جبرگرایانه و تقلیل گرایانه تحلیل انتقادى گفتمان، مبین آن هستند که باید با احتیاط بیشترى این رویکردها را به کار بست.
یکى از سؤلاتى که در مقدمه مطرح کردم، بىپاسخ مانده است: آیا رویکردهاى زبانشناسى کاربردى (و احتمالاً تحلیل انتقادى گفتمان) با موضع فوکویىاى که تشریح کردم، قیاس ناپذیرند؟ مسلماً یکى از پاسخها این است که قیاسناپذیر نیستند (قابل مقایسهاند) ؛ مثلاً آیا نمىتوان این مواضع را در امتداد یک پیوستار مرتب کرد؟ در یک سو، تحلیل گفتمانى با مبناى کاملاً زبانشناختى قرار مىگیرد ـ که در اینجا گفتمان فقط به شیوه به هم متصل شدن جملات بازمىگردد ـ و به تدریج که به سوى دیگر مىرویم، بر اهمیت متن افزوده مىشود، تا به نقطهاى مىرسیم که زبان زیرمجموعه گفتمان مىشود. به دو دلیل تصور مىکنم چنین برداشتى قابل دفاع نیست ؛ اول، به دلایل معرفت شناختى؛ به نظر مىرسد که گونههاى مختلف گفتمان، القاء کننده برداشتهاى متفاوتى نسبت به جهان هستند. تحلیل انتقادى گفتمان، مسلماً بر سنت انتقادى نو مارکسیستى بنا شده است که کانون توجه خود را به نابرابریهاى اجتماعى معطوف مىدارد و ایدئولوژیها را شیوههاى بنیادینى مىپندارد که به واسطه آنها، این نابرابریها استمرار مىیابند. چنین
دیدگاهى نسبت به ایدئولوژى را نمىتوان به سادگى با برداشتهاى آزاد منشانهتر که ایدئولوژى را یا نظام فکرى غیر سیاسى و یا مجموعه اعتقاداتى که مردم در یک جهتیابى مشترک سیاسى براى خود اتخاذ مىکنند، پیوند داد. و برداشت فوکویى گفتمان، که مبین امتناع از بسیارى از مبانى تفکر سیاسى و غیر سیاسى است (مظلوم، ظالم، حقیقت، واقعیت، و غیره) به نظر مىرسد که بسیار متفاوت باشد. دوم، به دلایل اخلاقى نمىتوانم نسبیت نهان مفهوم پیوستار را بپذیرم که به دیدگاههاى مختلف طورى نگریسته مىشود که گویى فقط متفاوتند و با هم هیچ درگیر نمىشوند. پس، به ناچار آیا در دامى افتادهایم که حتى اگر به ظاهر درگیر گفتمان مشترکى باشیم (از یک دیدگاه)، باوجود این، دائما درگیر گفتمانهاى متفاوت دیگرى هستیم (از دیدگاه دیگر)؟
بااین همه میل ندارم با دیدى ناامیدانه و نسبى به موضوع قیاس ناپذیرى، به کارم خاتمه بدهم. اگر براى کنار نهادن و یا زیر سؤل بردن اعتقاد، به روشنگرى در فاعل عقل گراى تحت کنترلِ زبان و معنا، دلایل خوبى وجود دارد، پس به جاى جست و جو کردن براى جایگزینهایى در چارچوبهاى نوگراى دیگر و تبعاً استمرار جست وجو براى تبیینهاى غایتمند راجع به اینکه چرا اینگونه که هست فکر مىکنیم، اعتقاد من این است که ما باید موضعى پسا مدرنتر اتخاذ کنیم و در نتیجه، این غایت مندیها را به کنارى بگذاریم. برخلاف اعتقاد لیوتار (مقدمه ص 15،1984)مبنى بر اینکه دانش پسانوگرایى «حساسیتمان به تفاوتها را تصفیه مىکند و بر تواناییمان براى تحملِ قیاس ناپذیرها تأکید مىگذارد»، من سعى داشتهام به نیاز ـ به اصطلاحِ هوى (ص 22،1988)ـ به تفکر درباره «فکر ناشده بزرگ]the great unthought[»، به تأیید اینکه اگر چه نمىتوانیم خودمان را و دنیاى پیرامونمان را به روشى عینى بشناسیم، با این همه، لازم است بپرسیم، چرا چنین است که ما آنطور که فکر مىکنیم، فکر مىکنیم. امیدوارم که، اولاً، حتى اگر نتوان این دیدگاهها را باهم پیوند و آشتى داد، آنها بتوانند متقابلاً همدیگر را درک کنند. هدف من از مقایسه و بحثِ پیرامون برداشتهاى مختلف گفتمان این بوده است که حداقل مفاهیم آشناى تحلیل گفتمانِ زبانشناسى کاربردى را کمى ناآشناتر سازم و مفاهیم ناآشناى
تحلیل گفتمان فوکویى را آشناتر سازم. و ثانیاً، امیدوارم دیگران بعضى از چالشهایى را که پیش پا نهادهام، برگیرند تا بتوانیم شکافى را که گاه بین ما به وجود مىآید راحتتر پشت سر بگذاریم.
امیدوارم این دیدگاه انتقادى تحلیل گفتمان، چنین القا نکرده باشد که تحلیل گفتمانِ
زبانشناسى کاربردى استاندارد یا تحلیل انتقادى گفتمان، کارهایى بى ارزشند. هر دو رویکرد براى زبانشناسى کاربردى سودمندند؛ رویکرد اول ما را یارى مىدهد تا توجه مان را به موارد زیر جلب کنیم: گونههاى گفتمان، رابطه بین گفتمان و دانش پس زمینهاى، آگاهى از تعامل موجود در کلاس درس، چگونگى ساخته شدن متون، چگونگى به نوبت صحبت کردن در فرهنگهاى متفاوت، آیا مواد درسى با آگاهى نسبت به گفتمان طراحى شدهاند یا نه ؛ دومین رویکرد نیز ما را یارى مىدهد تا نسبت به اینکه چگونه کاربرد زبان همیشه با مسایل قدرت مرتبط است، چگونه دانش پس زمینهاى هرگز تنها راه بى ضررِ دانش نیست، نسبت به اینکه چگونه شرایط وسیعترِ واقعیات اجتماعى همواره در متن حضور دارند، آگاهى حاصل کنیم. با این همه، همچنان که قبلاً گفتهام، بافتهاى بافت زدایى شده و سکوت سیاسى زبانشناسى کاربردى، و چارچوب غالباً جبرگرایانه و تقلیل گرایانه تحلیل انتقادى گفتمان، مبین آن هستند که باید با احتیاط بیشترى این رویکردها را به کار بست.
یکى از سؤلاتى که در مقدمه مطرح کردم، بىپاسخ مانده است: آیا رویکردهاى زبانشناسى کاربردى (و احتمالاً تحلیل انتقادى گفتمان) با موضع فوکویىاى که تشریح کردم، قیاس ناپذیرند؟ مسلماً یکى از پاسخها این است که قیاسناپذیر نیستند (قابل مقایسهاند) ؛ مثلاً آیا نمىتوان این مواضع را در امتداد یک پیوستار مرتب کرد؟ در یک سو، تحلیل گفتمانى با مبناى کاملاً زبانشناختى قرار مىگیرد ـ که در اینجا گفتمان فقط به شیوه به هم متصل شدن جملات بازمىگردد ـ و به تدریج که به سوى دیگر مىرویم، بر اهمیت متن افزوده مىشود، تا به نقطهاى مىرسیم که زبان زیرمجموعه گفتمان مىشود. به دو دلیل تصور مىکنم چنین برداشتى قابل دفاع نیست ؛ اول، به دلایل معرفت شناختى؛ به نظر مىرسد که گونههاى مختلف گفتمان، القاء کننده برداشتهاى متفاوتى نسبت به جهان هستند. تحلیل انتقادى گفتمان، مسلماً بر سنت انتقادى نو مارکسیستى بنا شده است که کانون توجه خود را به نابرابریهاى اجتماعى معطوف مىدارد و ایدئولوژیها را شیوههاى بنیادینى مىپندارد که به واسطه آنها، این نابرابریها استمرار مىیابند. چنین
دیدگاهى نسبت به ایدئولوژى را نمىتوان به سادگى با برداشتهاى آزاد منشانهتر که ایدئولوژى را یا نظام فکرى غیر سیاسى و یا مجموعه اعتقاداتى که مردم در یک جهتیابى مشترک سیاسى براى خود اتخاذ مىکنند، پیوند داد. و برداشت فوکویى گفتمان، که مبین امتناع از بسیارى از مبانى تفکر سیاسى و غیر سیاسى است (مظلوم، ظالم، حقیقت، واقعیت، و غیره) به نظر مىرسد که بسیار متفاوت باشد. دوم، به دلایل اخلاقى نمىتوانم نسبیت نهان مفهوم پیوستار را بپذیرم که به دیدگاههاى مختلف طورى نگریسته مىشود که گویى فقط متفاوتند و با هم هیچ درگیر نمىشوند. پس، به ناچار آیا در دامى افتادهایم که حتى اگر به ظاهر درگیر گفتمان مشترکى باشیم (از یک دیدگاه)، باوجود این، دائما درگیر گفتمانهاى متفاوت دیگرى هستیم (از دیدگاه دیگر)؟
بااین همه میل ندارم با دیدى ناامیدانه و نسبى به موضوع قیاس ناپذیرى، به کارم خاتمه بدهم. اگر براى کنار نهادن و یا زیر سؤل بردن اعتقاد، به روشنگرى در فاعل عقل گراى تحت کنترلِ زبان و معنا، دلایل خوبى وجود دارد، پس به جاى جست و جو کردن براى جایگزینهایى در چارچوبهاى نوگراى دیگر و تبعاً استمرار جست وجو براى تبیینهاى غایتمند راجع به اینکه چرا اینگونه که هست فکر مىکنیم، اعتقاد من این است که ما باید موضعى پسا مدرنتر اتخاذ کنیم و در نتیجه، این غایت مندیها را به کنارى بگذاریم. برخلاف اعتقاد لیوتار (مقدمه ص 15،1984)مبنى بر اینکه دانش پسانوگرایى «حساسیتمان به تفاوتها را تصفیه مىکند و بر تواناییمان براى تحملِ قیاس ناپذیرها تأکید مىگذارد»، من سعى داشتهام به نیاز ـ به اصطلاحِ هوى (ص 22،1988)ـ به تفکر درباره «فکر ناشده بزرگ]the great unthought[»، به تأیید اینکه اگر چه نمىتوانیم خودمان را و دنیاى پیرامونمان را به روشى عینى بشناسیم، با این همه، لازم است بپرسیم، چرا چنین است که ما آنطور که فکر مىکنیم، فکر مىکنیم. امیدوارم که، اولاً، حتى اگر نتوان این دیدگاهها را باهم پیوند و آشتى داد، آنها بتوانند متقابلاً همدیگر را درک کنند. هدف من از مقایسه و بحثِ پیرامون برداشتهاى مختلف گفتمان این بوده است که حداقل مفاهیم آشناى تحلیل گفتمانِ زبانشناسى کاربردى را کمى ناآشناتر سازم و مفاهیم ناآشناى
تحلیل گفتمان فوکویى را آشناتر سازم. و ثانیاً، امیدوارم دیگران بعضى از چالشهایى را که پیش پا نهادهام، برگیرند تا بتوانیم شکافى را که گاه بین ما به وجود مىآید راحتتر پشت سر بگذاریم.