پرسشها و برداشتهایى که ابن سینا، درباره سرشت قدرت سیاسى و در درون منظومهاى از اندیشه فلسفى مطرح کرد،اهمیت بسیارى دارد. نخست اینکه، بوعلى با توجه به ساخت قدرتِ دوره میانه از یک سوى، و سنت فلسفى افلاطون از سوى دیگر، طرحى فلسفى از مدینه، و رابطه انسان و قدرت سیاسى در آن بنا نمود، که بنیاد و سرشتى اقتدارگرا داشت. ثانیا، با پیوند بین نظام فلسفى پیش گفته با الهیات اسلامى، اندیشه دینى را بخصوص در قلمرو انسان و سیاست، در بن بست اقتدار گرایى حاکم بر منظومه فلسفى خود قرار داد. وى با بسط مفاهیم اساسى وحى اسلامى، نظیر توحید، عنایت الهى و نبوّت، بر شالوده مابعدالطبیعه، انسانشناسى و شهر افلاطونى، قرائتى از نصوص اسلامى را گسترش داد که در واقع، اقتدار گرایى مکنون در آن، بیش از آنکه برخاسته از نصوص دینى باشد، بازپرداختى ویژه از ساخت قدرت در دوره میانه بود. بدین سان، اندیشه سیاسى ابنسینا، مبیّن تفسیرى اقتدارگرا از نصوص دینى، بر شالوده فلسفهاى است که او خود، کاخ بلند و گزندناپذیر آن را بنیاد نهاد و در سایه شکوه و جاذبه متناسب با شرایط قدرت در آن زمان، دیگر تفسیرها را به حاشیه راند.